خوش آمديد ميهمان
عضو شوید
عضویت سریع
آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
صداقت و راستی در زندگی حرف اول را میزند, وقتی عروس ایرانی در شب زفاف رازش برملا شد زندگی اش از هم پاشید. ماجرا را با هم در ادامه میخوانیم. احمد وقتی با اولین نگاه عاشق یکتا شد به هر قیمتی شده تصمیم گرفت با او ازدواج کند و سعادت خود را فقط در کنار یکتا میدید.
امــا پس از عروسی و در شب زفاف, در اتاق حجله وقتی داماد ، عروس را دید یک رخداد غیرمنتظره به وقوع ضمیمه. بهدنبال افشای راز زندگی نوعروس در اولین شب زندگی, در اتاق حجله غوغایی بر پا شد و روز بعد داماد برای طلاق همسرش به دادگاه خانواده رفت.
به گزارش پارس ناز, در راهروی مجتمع قضایی صدر, مراجعان زیادی حضور داشتند, امــا مرد جوانی که دستبند به دست کنار مأمور پلیس نشسته بود, دقت را جلب می کرد. شلوار جین بر تن داشت و به موهایش ژل زده بود, با صورتی آفتاب سوخته و کفشهاي خاکی. منشی شعبه 244 از طرفین پرونده خواست
وارد اتاق دادگاه شوند.قاضی “حمیدرضا رستمی” سرگرم مطالعه پرونده بود. بعد از آنکه مرد دستبند به دست, پدر سالخوردهاش, وکیل زن جوان و مأمور روی صندلیها نشستند, قاضی رو به مرد جوان گفت; “همسرت مهریهاش را خواهش کرده و با وجود رأی قاضی طی چند ماه قبل متواری بودی. اکنون اگر ضامنی معرفی کنی, به طور مشروط آزاد میشوی وفرصتداری 30 سکه مهریه همسرت را پرداخت کنی.”
امــا “احمد” گفت; “من نه پولی دارم که بابت مهریه بپردازم و نه ضامنی.”قاضی همانطورکه یکی از برگههاي پرونده را نشانه میزد, گفت;”به هر حال دستور جلب شما صادر شدهو اگر ضامنی معرفی کنی فرصتداری مهریه همسرت را بپردازی, در غیر این صورت باید به حبس بروی.”ناگهان مرد سالخورده از روی صندلی بلند شد و گفت; “آقای قاضی, ما از یک روستا در نزدیکیها کرج آمدهایم و این جا کسی را نداریم. از شما می خواهیم کمکمان کنید
تا این غائله هر چه زودتر تمام شود.”در این میان احمد نگاهی به پدرش انداخت و به فکر فرو رفت.از روزی که او به یکی از دختران روستایشان علاقهمند شده بود تا آن روز کهسردی دستبند را بر دستانش حس کرد, حتی دو سال هم نمیگذشت.اولین بار “یکتا” را در مینی بوس روستا دید,
دختر جوان از کلاس خیاطی در شهر برمی گشت که در یک نگاه به او دل باخت. احمد تعقیبش کرد و چند روز بعد پدر و مادرش را برای خواستگاری به منزل انها فرستاد. امــا خانواده یکتا موافق خواستگار دیپلمه و بیکار نبودند. ولی احمد ناامید نشد و کارت آخر خدمتش را برداشت و رفت دنبال کار.
امــا پیدا کردن کار سخت بود. مدتی بعد پیروز شد از صندوق بازنشستگی پدرش وام بگیرد و یک مغازه کوچک خواروبار فروشی باز کند. چند ماه بعد با میانجیگری ریش سفیدهای فامیل, بالاخره خانواده دختر با خواستگاری احمد موافقت کردند.فاصله خواستگاری تاازدواج زن و شوهر جوان دو ماه هم طول نکشید
و انها حتی فرصتی برای گشت وگذار پیدا نکردند. خانواده سنتی یکتا موافق حضور احمد در منزل خودشان نبودند و معاشرت داماد را تا شروع زندگی مشترک فرمایش پسندیدهاي نمیدانستند.با این حال احمد دل خوش بود که برترین دختر روستایشان را به همسری گزینه کرده هست. تا این که شب عروسی فرا رسید
و میهمانان بعد از آخر جشن به منزلهایشان رفتند. امــا ساعتی بعد از آنکه عروس و داماد وارد حجله شدند ناگهان به مشاجره و دعوا پرداختند.پس از دخالت دو خانواده جر و بحث به درگیری کشید. همان شب دو خانواده به پاسگاه رفته و شکایتهاي متعدد علیه هم طرح کردند.
از یک طرف خانواده یکتا به دلیل کتک زدن عروس شاکی بودند و از سوی دیگر خانواده احمد معتقد بودند عروسشان فریبکاری کرده و لکه ناشی از مریضی “ماهگرفتگی” روی بدنش را از خانواده داماد مخفی کرده هست. پدر و مادر احمد معتقد بودند “ماهگرفتگی” عروسشگون ندارد و باید این ازدواج فسخ شود و…
یکتا برای فشار آوردن به احمد برای تشکیل زندگی مستقل, به منزل پدر خودش بازگشته و مهریه ۱۰۰ سکه طلا را به اجرا گذاشته بود. در عوض احمد هم بیکار نماند و به دلیل مخفی کردن “ماهگرفتگی” عروس دادخواست “فسخ نکاح” داد. امــا قاضی وقت شعبه خواهش احمد را وارد ندانست
و وی را به پرداخت مهریه ملزم کرد. احمد هم پایش را در یک کفش کرد که دیگر نمیخواهد با یکتا زندگی کند. بنابراین خانواده نوعروس با استخدام وکیل, خواستههاي قانونی دخترشان را پیگیری کردند و بالاخره پس از توافق طرفین قرار شد با پرداخت ۳۰ سکه طلاکه تعدادی از آن یکجا و مابقی در اقساط سه ساله باشد
زندگی مشترک انها به آخر برسد. بدین ترتیب زن و شوهر جوان بدون آنکه حتی یک روز هم زندگی کنند به طلاق رضایت دادند. امــا احمد که از پرداخت مهریه ناتوان بود روستا و مغازهاش را ترک کرد و فراری شد تا این که سه ماه بعد توقیف شد.در لحظاتی که قاضی دادگاه مشغول مطالعه پرونده بود, احمد هم چنان در قبلاش سِیر می کرد
که پدرش بلند شد و گفت;”آقای رئیس, راهی ندارد که ما با خانواده عروسمان توافق کنیم تا پسرم به حبس نرود؟” قاضی پاسخ داد;”شما مهلت داشتید که طبق تعهد حق و دستمزد عروستان را بدهید. امــا به جای پرداخت آن پسرتان فرار کرده. به هر حال چارهاي ندارید. بهتر هست با وکیل عروستان توافق کنید.”
در این لحظه وکیل یکتا بلند شد و گفت; “متأسفانه خانواده موکل من صدمههاي روحی و جسمی زیادی خوردهاند تا حدی که ناچار به ترک روستا و زندگی در شهر شدهاند. گر چه رقم ۳۰ سکه عمده قابل اعتنا نیست, امــا بخشی از دشواری های زندگی اخیر نوعروس را رفع خواهد کرد.
بنابراین امکان شانه خالی کردن داماد جوان از پرداخت مهریه وجود ندارد.” بدین ترتیب قاضی به مرد سالخورده و پسرش تا آخر وقت اداری مهلت داد ضامن یا وثیقهاي به دادگاه ارائه دهند. بعد هم انها را به بیرون از دادگاه هدایت کرد. دو ساعت بعد مردی میانسال که مدارکی در دست داشت
و همکار قدیمی پدر احمد بود با سندی که در اختیار دادگاه گذاشت دستبند را از دستان احمد باز کرد. امــا در گوش او گفت; “بهتر هست تو مانند پدرت به خرافات اهمیت ندهی و بروی دنبال همسرت… آن دختر بیچاره چه گناهی کرده؟ مگر خودش خواسته ماه گرفتگی داشته باشد؟
این یک موضوع ارثی هست و…” احمد که با شنیدن این حرفها سرش را پایین انداخته بود, به گریه افتاد و دستِ مرد سالمند را بوسید. بعد گفت;”فکر می کنم همین کار را باید بکنم. بهتر هست سراغ همسرم بروم و با عذرخواهی وی را به منزل برگردانم. انشاالله برگردد و “
کد را وارد نمایید:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان webomomi120 و آدرس webomomi120.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
RSS